روابط پنهانی، خیانت‌های جنسی؛ واقعیتی تلخ درباره «وفاداری‌گریزی» ما

رسوایی رابطه اندی بایرون، مدیرعامل شرکت آسترونومر و کریستین کابوت، مدیر ارشد منابع انسانی این شرکت با «دوربین بوسه» در ورزشگاه فاکسبورو ایالت ماساچوست آمریکا هنگام برگزاری کنسرت کلدپلی، هشداری است جدی درباره اینکه روابط پنهانی و خیانت‌های جنسی چقدر می‌توانند ویرانگر باشند. اما چرا افراد زندگی‌شان را به خطر می‌اندازند؟
تصویر روابط پنهانی، خیانت‌های جنسی؛ واقعیتی تلخ درباره «وفاداری‌گریزی» ما

گزارش‌ها در این مورد که هردوی آن‌ها مدیران شرکت فناوری آسترونومر (Astronomer) هستند و شایعه «رابطه عاشقانه» آن‌ها پس از واکنش کریس مارتین، خوانند کلدپلی، به این صحنه، در فضای مجازی پربازدید شد. در این ویدیو که در جریان کنسرت گروه موسیقی کلدپلی ضبط شده، دو نفر دیده می‌شوند که بازوهای خود را دور یکدیگر حلقه زده‌اند و تصویرشان روی صفحه نمایش بزرگ ورزشگاه پخش می‌شود.

پس از آنکه چهره این دو روی نمایشگر مقابل هزاران تماشاگر نمایان می‌شود، این زن و مرد چهره‌شان را پنهان و سعی می‌کنند از نگاه دوربین فرار کنند. ویدیوی تاب خوردن این دو نفر با آهنگ کلدپلی و سپس تلاش سریع آن‌ها برای قایم شدن در چهارشنبه شب (۱۶ ژوئیه / ۲۵ تیر) اینترنت را قبضه کرد. مدیرعامل شرکت آسترونومر پس از این رسوایی عاشقانه ابتدا به مرخصی رفت و در ادامه استعفا داد.

خیانت، موضوعی که قرن‌ها درباره‌اش نوشته‌اند، هنوز در دنیای امروز با همان قدرت گذشته، و شاید حتی پررنگ‌تر از همیشه، به روابط انسانی نفوذ دارد. ماجرای زوجی که در کنسرت کلدپلی در مقابل دوربین «کیس‌کم» لو رفتند، نمونه‌ای از آن است که چگونه رازها، روابط را از درون متلاشی می‌کنند.

نشریه‌ی تایمز در گزارشی، و با شش روایت واقعی از افرادی که خیانت کرده‌اند یا خیانت دیده‌اند، تصویری تکان‌دهنده، انسانی و بی‌پرده از این پدیده ارائه می‌دهد.

«وقتی خیانت می‌کنی، خیلی قبل‌تر از بوسه یا رابطه‌ی جنسی از مرز عبور کرده‌ای»
نویسنده: ناشناس

دلایلم برای خیانت اصلاً شرافتمندانه نبود و کاملاً قابل‌پیش‌بینی برای مردی در سن و سال من است. از سال اول دانشگاه با دوست‌دخترم بودم. حالا ۳۶ سال دارم. تابستان گذشته حس می‌کردم آینده‌ای که پیشِ‌رویمان بود، به طرز ناخوشایندی کش آمده بود. دوست‌دخترم گاهی می‌گفت: «فکر می‌کنی ما دوتا به اندازه‌ی کافی ماجراجویی داشتیم که حالا بخوایم به سروسامون گرفتن فکر کنیم؟» حالا البته او دیگر دوست‌دخترم نیست، اما آن موقع همه چیز را با هم انجام می‌دادیم.

هر وقت شرکت Great Western Railway اعلام می‌کند که سرویس قطار لندن به بث را با تعداد کمتری واگن اجرا می‌کند، یاد آن رابطه‌ی کوتاه ولی شدید می‌افتم. قطار سوپرسِیوِرِ GWR که ساعت ۷:۳۰ عصر از ایستگاه پدینگتون حرکت می‌کند، اولین قطار ارزان‌قیمت عصر است و معمولاً راننده اعلام می‌کند: «متأسفم دوستان، قرار بود برای این سرویس ۹ واگن بهم بدن ولی فقط ۵ تا دادن. لطفاً مهربون باشید و اگه دیدید کسی بیشتر از شما نیاز داره، جاتون رو بدید.»

تابستان گذشته خوش‌شانس بودم که جای نشستن در قطار ۷:۳۰ گیرم آمد، اما آن را به دختری جوان با چکمه‌ی ارتوپدی مشکی دادم. غیر از آن، بسیار سالم و ورزشکار به نظر می‌رسید. در واقع، بدنش فوق‌العاده ورزیده بود. تصادف دوچرخه‌سواری کرده بود.

جایم را پذیرفت، اما به‌دلیل شلوغی قطار، خیلی نزدیک به هم نشسته بودیم، بنابراین شروع به صحبت کردیم. به‌نظرم آدم ظرف دو دقیقه می‌فهمد که آیا بینشان چیزی هست یا نه. گفت: «ممنون بابت صندلی»، و طبق عرف، آدم باید نگاهش را برگرداند و در موبایلش بچرخد. می‌توانست همان‌جا تمام شود.

اما از من پرسید: «مگه قبلاً تو این قطار ندیدمت؟» ما در زمانه‌ای پرتنش و قضاوت‌گر زندگی می‌کنیم، زمانی که سیگنال‌های بین زن و مرد به شدت زیر ذره‌بین هستند. فکر کردم سؤالش دعوتی است برای ادامه‌ی صحبت.

سیگنال دوم در ایستگاه ردینگ آمد، جایی که معمولاً شلوغی قطار کمتر می‌شود. نفر کنار او پیاده شد و من جای او نشستم. صندلی‌های خالی دیگری هم بود، اما من همان را انتخاب کردم. وقتی گاری خوراکی‌ها از راهرو عبور کرد، با هم نوشیدنی گرفتیم.

وقتی آدم خیانت می‌کند، خیلی قبل‌تر از بوسیدن یا رابطه‌ی جنسی از مرز عبور می‌کند. برای من، خریدن آن دو بطری کوچک شراب همان لحظه بود. و این کار را طوری انجام دادم انگار دارم خودم را از بیرون تماشا می‌کنم. می‌دانستم اگر شریک زندگی‌ام می‌دید که دارم با لیوان‌های پلاستیکی به سلامتی می‌زنم و می‌خندم، احتمالاً دلش می‌شکست.

شماره‌اش را گرفتم و او هم شماره‌ام را گرفت. حتی خودمان را هم قانع کرده بودیم که قرار نیست اتفاقی بیفتد. من هم دوچرخه‌سوار هستم و گفتم از دوستم درباره‌ی تعمیر دوچرخه‌اش می‌پرسم.

او گفت: «خب، به نظر می‌رسه تو واقعاً واردی. باید بهت زنگ بزنم؟»

در همان لحظه دقیقاً حس کردم که این آدم واقعاً من را دوست دارد. فکر کردم، ما احتمالاً با هم رابطه خواهیم داشت.

دوست‌دختر طولانی‌مدتم لوکیشن من را با استفاده از قابلیت Find My روی آیفونش داشت، بنابراین دقیقاً می‌توانست ببیند که کی از دفترم در مرکز لندن به سمت پدینگتون حرکت می‌کنم و بعد به خانه در بث برمی‌گردم. هیچ چیز در زندگی‌ام غیرقابل‌پیش‌بینی نبود. شاید فکر کنید در دنیای امروز این چیز خوبی است، حتی مایه‌ی دلگرمی، اما همه‌چیز حدی دارد.

دوچرخه‌سواری تنها چیزی است که در آخر هفته‌ها انجام می‌دهم و باعث می‌شود کاملاً حس آزادی داشته باشم. خیلی زود شروع کردم به فرستادن پیام به دوستم برای پرسیدن حال قوزکش. گاهی او را توی قطار می‌دیدم و بعد از چند هفته با هم رفتیم دوچرخه‌سواری. بعدتر یک سفر آخر هفته‌ی دوچرخه‌سواری در ولز داشتیم. عمداً جایی را در کوه‌های بلک انتخاب کردم که آنتن نداشت. حتی دوچرخه‌ها را از روی باربند پایین نیاوردیم.

نمی‌خواهم مردم درکم کنند، اما رابطه‌ی جنسی با معشوقه‌ای پنهانی که هیچ‌کس از خانواده یا دایره‌ی اجتماعی‌ات از وجودش خبر ندارد، بسیار اعتیادآور است. می‌توانی همان آدمی باشی که همیشه دوست داشتی باشی، حتی کمی نقش بازی کنی، مخصوصاً وقتی بدانی که بالاخره باید به دنیای واقعی برگردی.

خیانتم وقتی لو رفت که یکی از زوج‌های دوست ما، من را با معشوقه‌ام در قطار دید. فکر نمی‌کنم در آن لحظه کار خاصی می‌کردیم، فقط ظاهراً موقع عبور از واگن شلوغ، دستم را روی شانه‌اش گذاشته بودم. لبخندی که به من زد و برگشت به عقب نگاه کرد، همان چیزی بود که لو داد. مردِ آن زوج بی‌خیال گذشت، ولی زنِ آن زوج برای دوست‌دخترم پیام فرستاد. زن‌ها می‌فهمند.

«وقتی برای دوست‌دخترش پیام فرستادم، تار عنکبوت دروغ‌هایش فرو ریخت»

نویسنده: ویکتوریا ریچاردز

وقتی ویدیویی از اندی بایرون، مدیرعامل شرکت آسترونومر را دیدم که زیر دوربین «کیس‌کم» کنسرت کلدپلی خم شده بود تا دیده نشود و رابطه‌ای بیش از حد نزدیک با یکی از همکارانش لو رفت (بایرون که تا آن لحظه همچنان متأهل بود – حداقل فعلاً – از آن زمان استعفا داده است)، اولین کسانی که به ذهنم آمدند همسر و فرزندانش بودند؛ اینکه چطور احساس کردند وقتی درد و اندوه شخصی‌شان در تمام جهان پخش شد.

خیانت، خیانت است و همیشه دردناک است، اما وقتی در انظار عمومی رخ دهد، ضربه‌اش متفاوت است. لایه‌ای اضافه از وحشت و تحقیر روی آن می‌نشیند. دیگر نمی‌توانی در خلوت قلبت را ترمیم کنی؛ دیگر امکانی برای خودت باقی نمی‌ماند تا قبل از اعلام جدایی، زخم‌هایت را لیس بزنی. اختیار کامل از تو گرفته می‌شود. من خوب می‌دانم.

چون من هم در برنامه‌ای زنده از رادیو متوجه شدم مردی که او را «دوست‌پسر» خودم می‌دانستم؛ کسی که کلید خانه‌ام را داشت، وقتی به تعطیلات می‌رفتم گربه‌ام را غذا می‌داد، برای بچه‌هایم هدیه می‌خرید، شب سال نو را با من در آپارتمان پدر و مادرم می‌گذراند، کسی که یک بار پیشنهاد داد تمام شب در شهر بچرخد تا داروی اورژانسی آسم پسرم را پیدا کند و در حال دو زندگی موازی بود.

زنی که او گفته بود یک سال پیش از او جدا شده، اصلاً «سابق» نبود. او هرگز از آن خانه نقل مکان نکرده بود، همان‌طور که ادعا کرده بود. آن‌ها کاملاً با هم زندگی می‌کردند — هنوز هم زندگی می‌کردند. خودم صدای او را شنیدم.

او در یک برنامه رادیویی حضور داشت و من داشتم گوش می‌دادم؛ و هیچ عذری بابت این کار ندارم. (و همان‌طور که در سریال پربیننده‌ی «Too Much» از لِنا دانهم در نتفلیکس دیده‌ایم، جایی که شخصیت مگان استالتر، جسیکا، به طرز ناسالمی به نامزد جدید دوست‌پسر سابقش وسواس پیدا می‌کند)، طبیعی است که آدم کمی … مثلاً علاقه‌مند باشد به دونستن چیزهایی درباره‌ی معشوق سابق شریک فعلی‌اش. اولیویا رودریگو هم درباره‌اش آهنگ نوشته.

اما چیزی که انتظار شنیدنش را نداشتم، آن کلمات لعنتی بود: «دوست‌پسرم» — در زمان حال — و منظورش هم کسی بود که من نیز در زمان حال، «دوست‌پسرم» خطابش می‌کردم.

به او فرصت دادم حقیقت را بگوید، برایش پیامی فرستادم و گزارش کردم که چه شنیده‌ام. گفت: «جالبه»، و طوری رفتار کرد که انگار آن زن هنوز در حال انکار واقعیت است، بیچاره. نزدیک بود باور کنم. اما بعد کاری کردم که هر خبرنگار خوبی باید بکند — مستقیم رفتم سراغ منبع: دوست‌دخترش.

خودم به او پیام دادم. نوشتم: «سلام. این شاید یه کم عجیب باشه ولی شنیدم توی برنامه‌ات گفتی “دوست‌پسرم” و من می‌دونم درباره‌ی کی حرف می‌زدی — چون ما از وقتی که از هم جدا شدید و اون از خونه‌ات رفت، با هم رابطه داریم. فقط می‌خواستم بدونم چرا اون حرف رو زدی.»

او تقریباً بلافاصله جواب داد: «ما از هم جدا نشدیم و اون از خونه نرفته. در واقع همین الان کنارم نشسته. بذار ازش بپرسم.»

وقتی از او پرسید، برگشت و گفت من یه دختری هستم که «بهش علاقه‌مند شده». وقتی تحت فشار قرار گرفت، پذیرفت که «یه بار» چیزی بین‌مان رخ داده. که با توجه به اینکه آن‌قدر زیاد می‌دیدمش که کلید خانه‌ام را به او داده بودم، تقریباً خنده‌دار است.

وقتی من و آن دختر دیگر شروع کردیم به رد و بدل کردن اسکرین‌شات‌ها و زمان‌سنج‌ها، تار عنکبوت دروغ‌هایش از هم پاشید. فهمیدم که فقط شباهت ظاهری سطحی با «دوست‌دختر سابق»ش ندارم — در واقع تقریباً دوقلو بودیم.

عکس‌هایی رد و بدل کردیم برای اثبات همه چیز: کارت‌هایی با دستخط خودش، پیام‌هایی که ادعا می‌کرد در یک مکان است در حالی که در واقع با «آن یکی» بوده. فهمیدیم که همان برند لباس زیر — یکی قرمز، یکی آبی — را هم در حمام من گذاشته و هم در حمام او. اینکه وقتی من بعد از یک فقدان خانوادگی برایش بسته‌ای محبت‌آمیز فرستادم، آن بسته به اتاقی رسید که از آن به‌عنوان انبار استفاده می‌کرد. اینکه وقتی گفت نمی‌خواهد کسی را در مراسم خاکسپاری همراهی کند، چون دلش می‌خواهد تنها باشد، در واقع با او رفته بود. اینکه وقتی می‌گفت «در حال درمان هستم»، منظورش مشاوره‌ی زوج‌درمانی بود.

جای تعجب نیست که با این همه شباهت، وقتی من و آن دختر دیگر بالاخره با هم دیدار کردیم، عاشق هم شدیم. و اینجا بود که داستان ما با قصه‌ی خیانت‌های معمول فرق کرد: ما او را کنار گذاشتیم و همدیگر را نگه داشتیم. حالا، هر سال در ماه آوریل، به مناسبت سالگرد روزی که من برنامه‌اش را گوش دادم، با هم به شام شمع‌دار می‌رویم.

این، یک جور جدیدی از داستان عاشقانه است. و امیدوارم که تا همیشه خوش‌فرجام باشد.

«پنهان‌کاری واقعاً وحشتناک بود»

نویسنده: تام نش

من وقتی وارد رابطه خارج از ازدواج شدم، ۳۳ سال داشتم. ۱۰ سال بود که با همسرم زندگی می‌کردم و کمی مشکل پیدا کرده بودیم. همیشه رابطه‌ای پرشور داشتیم. وقتی جدا شدیم، همه شوکه شدند: هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که این اتفاق برای ما بیفتد.

اما در ۱۸ ماه منتهی به شروع رابطه خیانت‌آمیز، زندگی ما در حال کشیده شدن و یکنواختی بود. من ساعت‌های طولانی در بخش مالی شهر لندن کار می‌کردم و تنش‌هایی بین ما ایجاد شده بود، بیشتر بر سر مسائل مربوط به خانواده گسترده‌مان. به جایی رسیده بودیم که دیگر بلد نبودیم با هم حرف بزنیم، بدون اینکه مکالمه‌مان به سکوت سنگین ختم شود؛ نه دعوا، بلکه یک نوع سردی مطلق.

می‌دانم برای بعضی زوج‌ها، بچه‌ها عامل تنش‌اند. اما برای ما این‌طور نبود. سبک تربیتی‌مان یکی بود و در این زمینه مشکلی نداشتیم. مشکل ما مسائل مالی و فشارهای خانواده‌های اطراف‌مان بود. این چیزها واقعاً می‌توانند خسته‌کننده و فرساینده باشند.

من دانا را در قطار دیدم. ما هر دو رفت‌وآمد روزانه با قطار اینترسیتی داشتیم؛ رفت و برگشت هر روز با همان قطار. از همان ابتدا جرقه‌ای بین‌مان بود. یادم هست با خودم فکر کردم: «کارم ساخته‌ست.» حتی موضوع فقط فیزیکی هم نبود، هرچند آن هم وجود داشت. در طول یک ساعت مسیر، آن‌قدر راحت با هم صحبت می‌کردیم که انگار دهه‌هاست همدیگر را می‌شناسیم.

بعد معلوم شد که هر دو از ایستگاه سنت پنکراس تا دفترهای‌مان پیاده می‌رویم، به‌جای اینکه سوار مترو شویم، برای اینکه قدم‌هایمان را کامل کنیم. مسیرمان متفاوت بود، اما کم‌کم شروع کردیم به پیاده‌روی با هم در یک مسیر.

او هم درگیر جدایی از شریک زندگی‌اش بود و من هم دربارهٔ مشکلاتم با او حرف می‌زدم. برای چند هفتهٔ اول فقط دوست بودیم. رابطه‌مان ابتدا احساسی بود و بعد به رابطه جنسی کشید. در این میان، البته آن مکالمه صریح را داشتیم: اینکه قطعاً بین ما چیزی هست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آدمی باشم که خیانت کند؛ اما این کار را کردم.

مدتی تلاش کردیم از هم دور بمانیم. حتی توافق کردیم مسیرهای پیاده‌روی متفاوتی را انتخاب کنیم و قطارهای مختلفی سوار شویم. اما رابطه‌مان مغناطیسی شده بود؛ مدام به هم برمی‌گشتیم. یکی از قطارهای‌مان تأخیر داشت و طرف دیگر می‌آمد روی همان سکو.

پنهان‌کاری واقعاً وحشتناک بود. من همسرم را دوست داشتم و برایش اهمیت قائل بودم. او یکی از نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام بود. نوع عشقی که به او داشتم، فقط کمی بالاتر از عشقی بود که به والدینم داشتم. از خودم متنفر شده بودم، بیشتر از آنچه هر کسی ممکن بود از من متنفر شود. بیشتر روزها از شدت شرمندگی از کسی که شده بودم، حالت تهوع داشتم. از پنهان‌کاری حالم بد می‌شد.

یک روز در محل کار دچار حمله‌ی پانیک شدم و آنجا بود که فهمیدم همه‌چیز دارد به نقطه بحرانی می‌رسد. کمی بعد از آن، به همسرم گفتم که رابطه‌مان تمام شده. اما بلافاصله موضوع خیانت را به او نگفتم؛ که از این بابت پشیمانم. او گفت که مشکوک شده بود. واقعاً نمی‌خواستم به او صدمه بزنم. اما بعد، نسخه‌های اغراق‌شده‌ای از حقیقت از طرف دیگران به او رسید، که بیشتر هم آزارش داد. او شایسته صداقت کامل من بود. حالا دوستان خوبی هستیم؛ اما این دوستی فقط با صداقت به‌دست آمد.

الان من مربی طلاق هستم و با افرادی کار می‌کنم که خیانت کرده‌اند. تا زمانی که در چنین موقعیتی نباشید، نمی‌دانید که چطور با آن کنار خواهید آمد. می‌شود راحت گفت: «من هرگز چنین کاری نمی‌کنم»، چون خودم هم سال‌ها همین را گفته بودم. اما حالا، هشت سال گذشته و من هنوز با دانا هستم.

«گفت فقط یه ماجرای گذرا نبوده؛ انگار که این‌طوری بهترش کرده باشه»

نویسنده: ناشناس

شش سال پیش، متوجه شدم که همسرم در آن زمان، درگیر رابطه‌ای خارج از ازدواج است. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که احتمالاً بخشی از وجودم قبلاً فهمیده بود که چیزی درست نیست، اما در آن لحظه کاملاً شوکه شدم. میزان خیانتی که وقتی ماجرا برملا شد احساس کردم، چیزی است که هنوز هم دل آدم را می‌شکند.

من عاشقش بودم. وفادار بودم؛ حتی فداکار و اینکه بفهمی او با چنین محبت و صمیمیتی با شخص دیگری رابطه داشته… دردی‌ست فراتر از بیان. برای همین، من برای همسر و شوهر زوج «کیس‌کم» کنسرت کلدپلی، عمیقاً احساس همدلی می‌کنم. اینکه مشکلات زناشویی‌شان آن‌قدر علنی و تحقیرآمیز افشا شد، ضربه‌ای مضاعف بود.

البته که رابطه همسر من آن‌قدر علنی نبود. خیانتش از آنجایی آشکار شد که یکی از دوستانم اتفاقاً در تعطیلاتی در کورن‌وال بود و او را در آغوشی عاشقانه با کسی که من نبودم دید. و فراتر از آن، دوستم؛ درحالی‌که تلاش می‌کرد محتاط باشد اما در عین حال واقعیت را به من منتقل کند، گفت آن دو با هم «بسیار راحت» به نظر می‌رسیدند.

بعد رفتم سراغ شوهرم. اولش انکار کرد، اما در نهایت، وقتی مدرک‌هایی را که دوستم فرستاده بود روی هم گذاشتم، پذیرفت که با دوست‌دختر سابقش در پنج سال گذشته رابطه داشته. گفت فقط یک ماجرای گذرا نبوده؛ انگار با این جمله دارد اوضاع را بهتر می‌کند.

البته من خودم را گول زده بودم و چشمم را روی نشانه‌ها بسته بودم. او رمز گوشی‌اش را عوض کرده بود و می‌گفت که هر کسی حق دارد حریم شخصی داشته باشد. رفتارش اما آن‌قدر عجیب و سرد شده بود که حس می‌کردم چیزی در جریانه. فقط نمی‌دانستم دقیقاً چه چیزی.

حتی شروع کرده بودم به بررسی صورت‌حساب‌های بانکی‌اش؛ کاری که افتخار زیادی به آن ندارم. حدود شش ماه قبل از اینکه ماجرا فاش شود، متوجه شدم از طریق سایت اینترفلورا برای کسی گل فرستاده، که قطعاً آن گل‌ها برای من نبودند. اما خودم را در تله‌ای گیر انداخته بودم. اگر به او می‌گفتم که صورت‌حساب‌هایش را چک کردم، حسابی عصبانی می‌شد، پس نمی‌توانستم چیزی بگویم.

همیشه می‌دانستم که به آن دوست‌دختر سابق حس خاصی دارد و از رابطه‌شان احساس تهدید می‌کردم. بارها و بارها از او درباره آن زن پرسیده بودم و او همیشه می‌گفت من دارم خیال‌بافی می‌کنم. گَس‌لایتینگش به حدی شدید شده بود که باور کرده بودم دیوانه‌ام، که او کاملاً به من وفادار است، و این منم که عقل‌ام را از دست داده‌ام.

پس آیا وقتی فهمیدم دیوانه نبودم، حس آرامش پیدا کردم؟ کاش می‌توانستم بگویم آره، اما واقعیت این نیست. تبعات یک رابطه خیانت‌آمیز فاجعه‌بار است، همان‌طور که هر کسی که در چنین وضعیتی بوده می‌داند. در مورد من، بعد از افشای ماجرا معلوم شد که افراد زیادی از این رابطه خبر داشتند؛ بعضی‌ها فقط کمی قبل از افشایش. آن‌ها بعدها به من گفتند که چیزی نگفتند چون فکر می‌کردند ازدواج‌مان خوشحال‌کننده به نظر می‌رسد و نمی‌خواستند «پیام‌آور بدی» باشند.

در آن زمان گیج شده بودم و نمی‌دانستم در این‌باره چه فکر کنم. اما حالا، وقتی به این فکر می‌کنم که آیا ترجیح می‌دادم هرگز از این رابطه باخبر نشوم، جواب صادقانه‌ام نه است. وقتی ماجرا برملا شد، باعث شد با چشمانی بازتر به ازدواج‌مان نگاه کنم و بفهمم چقدر آسیب‌دیده بودیم. خیانت فقط نوک کوه یخ بود. یک آدم غیرقابل اعتماد فقط در یک بخش از زندگی‌اش بی‌اعتماد نیست. گاهی آن‌ها در واقع در دنیایی متفاوت از بقیه زندگی می‌کنند.

مدت طولانی بعد از آن افشاگری که دوستم کرده بود، دنیای من کاملاً فرو پاشید. بعد از افشای خیانت، سؤال‌های بی‌پایان، آسیب، تحقیر، احساس گناه و شرم شروع می‌شود. هیچ‌کس در این وضعیت برنده نیست. اما نکته‌ی مثبت این ماجرا: بعد از آن هم زندگی وجود دارد؛ چیزی که شاید الان همسرانِ آن زوجِ «کیس‌کم» هنوز درک نکرده باشند. یا ازدواج‌تان بازسازی می‌شود و محکم‌تر از قبل می‌شود، یا از رابطه‌ای بنیادی معیوب رهایی پیدا می‌کنید. همین دو دانسته بودند که به من کمک کردند تا بالاخره از ازدواجم عبور کنم و زندگی‌ام را ادامه دهم.

«رابطه با رئیست داغه؛ مخصوصاً وقتی هیچ‌کدوم از همکارات خبر ندارن»

نویسنده: ناشناس

وقتی ویدیوی مدیرعامل روی «کیس‌کم» کنسرت کلدپلی را دیدم، با خودم گفتم: اگه قراره خیانت کنی، حداقل حرفه‌ای‌تر انجامش بده. من حدود چهار سال با رئیسم که متأهل بود، رابطه داشتم. ۱۳ سال از من بزرگ‌تر بود. ما موفق شدیم این رابطه را کاملاً پنهانی نگه داریم. همین عنصر پنهانی‌اش باعث می‌شد همه‌چیز حتی داغ‌تر و هیجان‌انگیزتر به نظر برسد.

آن زوج در کنسرت کلدپلی نباید با دیدن دوربین این‌قدر علنی واکنش نشون می‌دادن. به‌جای اینکه سریع خم بشن، باید طوری رفتار می‌کردن که انگار همه‌چیز عادیه، یا حتی اون زن دیگه رو بغل می‌کردن، چون همین حرکتشون باعث شد مشکوک به نظر بیان. اگه ما توی دوره‌ای که با رئیس‌م رابطه داشتم، جلوی دوربین «کیس‌کم» قرار می‌گرفتیم و اون سعی می‌کرد خودش رو قایم کنه، بهش می‌گفتم: «داری چیکار می‌کنی؟»

من و رئیس‌م فقط بعد از ساعت کاری یا در سفرهای کاری با هم بیرون می‌رفتیم؛ آخر هفته‌ها بهم پیام نمی‌داد که مثلاً «بیا بریم بیرون». معمولاً می‌رفتیم شام‌خوردن در رستورانی نزدیک دفتر، فقط دوتایی. با کارت شرکت هزینه غذا و نوشیدنی‌مون رو حساب می‌کردیم.

اول شب رفتارشون حرفه‌ای بود ولی بعد از یه لیوان نوشیدنی، رفتارشون صمیمی‌تر و لمس‌هاشون بیشتر می‌شد. اما اگه یکی از همکارامون از کنارمون رد می‌شد و می‌دید که تو رستوران نزدیک هم نشسته‌ایم، طوری رفتار می‌کردیم که انگار همه‌چیز عادیه و می‌گفتیم سلام، نه اینکه مثل اون زوج کلدپلی دستپاچه بشیم.

یه بار وسط رابطه بهم گفت: «شاید بیام تولدت.» و من گفتم: «خیلی خوشحال می‌شم بیای.» ولی آخرش نیومد. پس فکر می‌کنم این همون مرزه؛ ما فقط توی موقعیت‌هایی با هم بودیم که اگه کسی می‌دید، می‌تونستیم بگیم به خاطر کار بوده.

ما قبل از اینکه چیزی بین‌مون اتفاق بیفته، رفقای خوبی بودیم. اولین باری که دوستی‌مون تبدیل به چیزی بیشتر شد، یه شب بود بعد از کار. همکارامون رفته بودن و ما دو نفر آخر بودیم که توی بار مونده بودیم. یهو اومد جلو و من رو بوسید. غافلگیر شدم. ظاهرش جذاب و کلاسیک بود، ولی اصلاً تیپ همیشگی من نبود، کسی نبود که اگه از دور ببینمش جذبش بشم.

رابطه داشتن با رئیست داغه؛ مخصوصاً وقتی توی یه جلسه‌ای هستید و هیچ‌کدوم از همکارات نمی‌دونن که شما دو تا با هم خوابیده‌اید. اگه کسی در محل کار می‌فهمید، حسابی خجالت می‌کشیدم. گاهی در سفرهای کاری حواس‌مون اون‌قدر جمع نبود که باید می‌بودیم. مطمئنم اونم نگران بوده که کسی توی شرکت بفهمه، ولی از من بی‌احتیاط‌تر بود. بعد از اینکه در موقعیتی که یه‌کم خطرناک بود با هم رابطه داشتیم، می‌گفت: «چرا گذاشتی این کار رو بکنم؟» و من جواب می‌دادم: «خب، خودت گفتی داغ می‌شه.»

این رابطه باعث پیشرفت شغلی‌م نشد و اصلاً دلیل رابطه‌مون هم این نبود. ولی اگه قضیه لو می‌رفت، قطعاً همه فکر می‌کردن که به خاطر این رابطه، ترفیع یا امتیاز گرفتم؛ در حالی که نگرفتم.

برام ناراحت‌کننده‌ست چون می‌دونم اون حتماً خیلی درگیر عذاب وجدان و دوگانگیه؛ یه طرف زندگیش کاملاً پنهان مونده. ولی من شرایط بهتری داشتم، چون می‌تونستم با دوستای صمیمی‌م دربار‌ه‌ش صحبت کنم. به چندتا از دوستای دخترم گفتم؛ اونایی که می‌دونستم قضاوتم نمی‌کنن و هیچ‌وقت قراری برای دیدن اون نخواهند داشت. ولی اون باید همه‌چی رو تو خودش نگه می‌داشت.

فکر نمی‌کنم کسی شک کرده باشه که بین ما چیزی هست، مخصوصاً چون حساب‌های شبکه‌های اجتماعی‌ش پر از عکس‌های خانوادگیه. همه‌ش عکس زن و بچه‌هاش. این واقعاً نشون می‌ده که آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌دونن پشت درهای بسته یک ازدواج چی می‌گذره.

از لحاظ اخلاقی، توجیه کردن این رابطه برای خودم سخت نبود، چون من به روابط باز و غیرتک‌همسری اعتقاد دارم. ضمن اینکه من کسی نبودم که ازدواج کرده باشه.

احساس گناه زیادی هم نداشتم چون می‌دونستم اون و همسرش آدم‌های نسبتاً آزادی هستن. یه بار گفت که احتمالاً حاضرن به مهمونی‌های جنسی برن و تجربه‌هایی داشته باشن، پس جزو زوج‌های سنتی نبودن. با این حال، همسرش هیچ خبری از ما نداشت. اون هیچ‌وقت رابطه‌مون رو به زنش اعتراف نمی‌کنه چون بهش خیانت کرده.

آخرهای رابطه، وقتی هیچ‌کس اطراف‌مون نبود، مثل یه زوج واقعی رفتار می‌کردیم و من کم‌کم بهش احساس پیدا کردم. دیگه خیلی دنبال آشنایی با آدم‌های جدید نمی‌رفتم، چون فقط می‌خواستم با اون باشم. واسه همین زندگی عاطفی‌م پیش نمی‌رفت و زیادی بهش وابسته شده بودم.

اون شغلم رو ترک کردم و بعدش رابطه‌مون هم تموم شد. یکی از دلایلی که تصمیم به استعفا گرفتم، همین بود؛ با خودم فکر می‌کردم، آیا این رابطه قراره تا ابد ادامه پیدا کنه؟

گاهی هنوزم همدیگه رو به‌عنوان دوست می‌بینیم و وقتی همدیگه رو می‌بینیم، هنوز می‌شه اون جرقه رو بین‌مون حس کرد.

«اوووه» – دوست‌دختر سابقش پیام داد: «خب، بهتره یه تماس داشته باشیم»

نویسنده: ناشناس

ماجرای خیانت من تمام عناصر یک فیلم پرخرج پنج‌ستاره را داشت: زنی از گذشته، جدایی‌ای نمایشی زیر باران، خیانتی بی‌رحمانه، و یک عنصر کاملاً مدرن: پیام دایرکت در اینستاگرام از طرف یک اکس مرموز.

چهار سال پیش، من ۲۷ سالم بود و تقریباً یک سال بود با مردی به نام دیوید آشنا شده بودم؛ کسی که از طریق یک اپلیکیشن دوستیابی با او آشنا شده بودم (یکی از کلیشه‌های کلاسیک قرن ۲۱). یک روز پیامی خصوصی از زنی دریافت کردم که تا آن زمان هرگز ندیده بودم، اما می‌دانستم کیست: دوست‌دختر سابق دیوید.

این زن -اسمش را «کت» بگذاریم- می‌خواست بداند آیا هنوز با دیوید در ارتباط هستم یا نه. من اصلاحش کردم: ما چند ماهی بود که از «در حال آشنایی بودن» به مرحلهٔ «دوست‌پسر و دوست‌دختر» رسیده بودیم.

او جواب داد: «اوووه. خب، بهتره یه تماس تلفنی داشته باشیم.»

همه‌چیز در محل کارم از دست رفت. من و هم‌خانه‌ام باقی روز را با استرس گذراندیم؛ درباره اینکه چرا ممکن است او بخواهد با من حرف بزند، حدس و گمان می‌زدیم و سناریوهای مختلف پاسخ دادن به تماسش را تمرین می‌کردیم. ولی من می‌دانستم که اکس‌ها برای تبریک گفتن به آدم تماس نمی‌گیرند؛ معمولاً حامل خبر بد هستند؛ و تا آن موقع یاد گرفته بودم که حس تهوع و اضطرابی که در معده‌ام پیچیده بود، معمولاً پیش از یک جدایی اتفاق می‌افتد.

بالاخره کت تماس گرفت، اما خبرها بدتر از آنی بود که تصور می‌کردم. او و دیوید اخیراً دوباره با هم رابطه جنسی داشتند. دقیقاً سه بار، در تمام آخر هفته‌هایی که من نبودم؛ از جمله آخر هفته‌ای که دیوید به من گفته بود عاشق من است.

آیا او چیزی درباره من به کت گفته بود؟ بله. کت گفت دیوید اسمم، شغلم و اینکه «فقط یه رابطه تفریحی» است را به او گفته بود؛ چرا همیشه باید ما را کوچک بشمارند؟ و گفته بود که در لندن زندگی می‌کنم. همین اطلاعات بود که باعث شد کت بین دنبال‌کننده‌های دیوید در اینستاگرام، پروفایل من را پیدا کند و برایم پیام بفرستد. زن‌ها وقتی بخواهند، می‌توانند اطلاعاتی به‌دست بیاورند که حتی کارشناسان بهره‌وری مک‌کینزی هم به آن حسادت می‌کنند.

پس چرا حالا همه‌چیز را می‌گفت؟ نه اینکه ناگهان «کد دخترانه» وجدانش را بیدار کرده باشد؛ واقعیت این بود که تازه فهمیده بود دیوید با دوست صمیمی خودش هم رابطه داشته. او دل‌شکسته بود و می‌خواست تلافی کند.

آیا من خواب بودم یا او فقط یک دروغگوی ماهر بود؟ روزها با این پرسش درگیر بودم، دائم دربارهٔ قضاوت‌هایم شک می‌کردم، تا اینکه بالاخره جدایی‌ای نمایشی زیر باران رقم خورد؛ روی پل تیمز، روبه‌روی برج تاور بریج. باران می‌بارید و هر دو گریه می‌کردیم. انگار صحنه‌ای بود از سریال «مید این چلسی». یادم هست یک توریست آمریکایی از کنارمان رد شد و گفت: «اوه مای گاااد، این یکی از دراماتیک‌ترین جدایی‌هایی بود که تو عمرم دیدم.»

او قول داد که وارد «مسیر رستگاری» بشه و بره مشاوره (اه… مردهایی که با روان‌درمانی می‌خوان خودشون رو به عنوان آدم خوب جا بزنن!). ولی در نهایت، من بهترین انتقام رو گرفتم. الان با پسری فوق‌العاده دوست‌داشتنی در رابطه‌ام و واقعاً خوشحالم. آخرین باری که خبری از دیوید شنیدم، برگشته بود خونه پدر و مادرش زندگی می‌کرد.